نوشته هایم رادر بقچه حافظهبر دوش ذهنمشبانه روز حمل میکنمشاید روزیاراده ای آنها رادر زمیندستانمکاشت...
برای صید تو غرق درخواستن هایم شده امحال آنکه تو در ساحل آرامشچشم براه بازگشت مننگران ایستاده ای...
امروز در حوالیرفتنم
صندوق پستیدیدم...فردا برای خودمنامه ای خواهم نوشت...
باز هممسافری آمدو تمام آرامش دلش را در خانه ی توبرایم سوغات
آورد
بغض میکنممی بارمچقدر سنگین استهوای خاطره های تلخ....
تلخ است خاطره ای شیرینیکه چشمانت رابه باران می نشاند
باید اوج بگیرماز هر آنچهمرابه شانه های دنیانسبت داده...
و نگاهمیخ زدهبر قدم های آرزوها
بهارمی رسد از دل زمستانو زمین جوان می شوداما دلمسالهاستپیر نرسیدن است...
دلم رادعوت کرده امبه تماشایجنگل ذهنم