حواسم را پرت می کنمبه بلندای اندیشه ام...آنجا کهحتیقد خاطره همبه آن نرسد...
امید میکارمتا آرزوهایم رادرو کنم
آبستن اتفاقی هستمکه این روزهادر وجودمبه تکامل رسیده است...
گاهیکودک درونممی نشیند در ایوان خیالو با خدا عصرانه می خورد.... گاهی که استدلال های دست و پا گیرمبه خواب رفته اند...
دیوار های دلمهنوز هم کاهگلی اند...وقتی چشمانم به باران می نشینندیک آسماننفس می کشمو تمام زندگیمبوی خدا می گیرد...
می نشینمبه سکوتبه تماشاشایدانار دلم را
کسی کند دانهشاید...