سلام علیکم،اینقدر مسیر بصیرت رو زیبا به تصویر کشیدین که فقط باید در لابلای کلمات و در سیر تیک تاک عقربه های اون ساعت دنبالش کرد و درش غرق شد،شروع صفحه ساعت در فضایی خالی،بدون هیچ نشونه،اینگار که سردر گمی،نمیدونی کجایی و در کدام جهت باید بری،یا شاید داری کوک دلت رو تنظیم میکنی که برسی به اون نشونه،و اولین نشونه رو در 1/4 مسیر زندگیت می بینی و روی اون تمرکز میکنی،و با یک چرخش نگاهت ،مسیری رو که مالامال از عشق است رو خواهی دید و نقطه اوجش رو که اشباع شده از عشق ایجاد شده از گره خوردن دل ها....تو و اون و اونها.... ان شاءالله و الحمدالله...و اگه بخوای ادامش بدی باید خودتو بسپاری بهش ،بری به اون دنیایی که باز اولش همون فضای خالی است و.....تویی و اعمالت و.....ولی اینبار دیگه نمیشه با یه چرخش نگاه مسیر رو دید تو همین اولین قدم میمونم....انگار که همه جا مه گرفته است اونم خیلی غلیظ....شاید یه جور ترسه،شایدم ....بگذریم...میدونی در تمام این مسیر دو چیز خیلی منو با خودش درگیر کرد و چندین بار ذهن منو به خودش مشغول کرد،در ابتدا اون فضای خالی که درش سر درگمی و میخوای دلتو کوک کنی،چقدر نزدیکی به خطا و چقدر نزدیکی به صلاح....روی چه لبه باریکی قرار می گیریم....چه سرنوشتی قراره برای خودمون رقم بزنیم...چه دلهره ای داره این تصور و این تجسم...و هزاران بار خدا رو شکر کردم و میکنم و خواهم کرد که ان شاءالله هر چقدر لیاقت دارم منو از این لبه به پهنای عشق و محبش سوق بده...تمام وجودم به لرزه افتاد.... وااااااااااااااای که اگه اونی نباشم که باید باشم....و انتهاش،چه خواهد شد،لیاقت رسیدن به اون نقطه اوج رو خواهم داشت...باز هم همون دلهره و همون تصور و تجسم...ولی نمیدونم تلقین ست یا باور ،دلم روشن شد همین الان و در همین لحظه....یه ندا میگه تو خودت باش اونم هست...و خوشحالم از این حال و این سفر ...خدا رو شکر الحمدالله و خیلی ممنون...سربلند باشین.....یاحق